نردبان ذهن

بچه که بودم همه می گفتند از نردبان بالا نرو
خطرناک است. اما من همیشه یواشکی می رفتم و روی پله ی اول و بعضی اوقات هم دوم آن می ایستادم. مشتاق بودم بدانم آن بالا؛ انتهای پله های نردبان که یک سوراخ مربعی شکل سیاه دارد به کجا ختم می شود؟
اما همیشه زنهار بزرگ تر ها به گوشم می رسید که مبادا فکر بالا رفتن از آن را بکنی. خودشان هم همیشه به راحتی بالا می رفتند و در آن سوراخ سیاه محو می شدند و دوباره دقایقی بعد ظاهر می شدند و از نردبان پایین می آمدند.
تصمیم گرفتم دور از چشم آنها هر دفعه پله ها را یکی یکی بالا بروم ، باید هر طور شده به آن چاله ی سیاه رنگ می رسیدم.
تا اینکه یک روز بعد از تمرین های زیاد بالاخره از تمام پله های نردبان بالا رفتم و سرم را از آن سوراخ سیاه عبور دادم. همه جا تاریک بود همه چیز خیلی محو دیده می شد، هوا گرم بود و البته کم برای نفس کشیدن. حالا پاهایم روی پله ی آخر نردبان بود اما ترسیدم و به درون سیاهی فرو نرفتم، تند و تند از پله ها پایین آمدم.
اما خیالش دست بردار نبود. دفعه ی بعد با خودم کلنجار رفتم تا ایندفعه کار را تمام کنم باز هم به دور از چشم همه پله ها را با سرعت بالا رفتم و وارد چاله ی سیاه شدم. خودم را بالا کشیدم و بلندشدم. سرم را پایین نگه داشتم و دولا دولا راه می رفتم. دور تا دور آن فضا پر شده بود از وسایل قدیمی که حسابی گرد و خاک گرفته بودند.
حسی خوبی بود گشت و گذار میان آن همه خاطره ی آدم بزرگ ها.
دیگر تا مدت ها کارم شده بود بالا رفتن از نردبان و محو شدن در تاریکی و زیرو رو کردن وسایل قدیمی.
در انتهای راهروی مستطیلی شکل یک پنجره ی کوچک وجود داشت که نورش کمی به فضا روح بخشیده بود. هر بار به دم پنجره ی کوچک می رفتم و بیرون را تماشا می کردم. بین آن خرت و پرت ها کتاب های دوران دبیرستان برادرم را پیدا کردم و همین بهانه ای شد تا هردفعه برای خواندن آن کتاب ها به آنجا بروم. هرچند سواد درک جملات را نداشتم اما بازهم لذت می بردم.
شباهت این کار روز های کودکی ام به زندگی امروز انسان ها بسیار است. بر خلاف آن روزها که همه مرا منع می کردند از بالا رفتن از نردبان، اما من می خواهم به همه بگویم لطفا از نردبان هایتان بالا بروید!
لازم است با وجود تمام رنج ها و درگیری های ذهنی هر از گاهی از نردبان ذهنمان بالا برویم، برویم به همان گوشه ای که از پنجره ی کوچکش نور می بارد و از آن بالا به زندگی ای نگاه کنیم که حتی بدون حضور ما هم جریان دارد. پس می شود آرام گرفت و آرامش داد.
فرق نردبان کودکی ام با نردبان این روزهایم این است که دیگر قرار نیست در چاله ی سیاه فرو بروم بلکه قرار است به بالای ابرها صعود کنم که سراسر نور است و سپیدی.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *