بازی روزگار

روز اولی که با دنیا قرار گذاشتم تا با هم قایم موشک بازی کنیم، او قبول کرد تا اول چشم بگذارد و من قایم شوم تا ده شمرد من هم رفتم پشت یکی از بوته ها قایم شدم حتما دنیا تا ده شمرده بود و دنبالم می گشت. در همین حین چشمم به گلی افتاد که پژمرده بود حتما تشنه اش بود رفتم تا برایش آب بیاورم.
لیوان آب را پر کردم و و رفتم تا به گل تشنه آب بدهم. موقع رفتن چشمم به جایی افتاد که دنیا چشم گذاشته بود به دوروبرم نگاهی انداختم رفتم تا اول سک سک کنم بعد که برنده شدم آب را برای گل ببرم اما همین که به یک قدمی آنجا رسیدم دنیا از پشت مرا در آغوش گرفت و با صدای بلند گفت: بردم.
دنیا گفت: حالا تو باید چشم بگذاری من قایم شوم به لیوان توی دستم نگاهی انداختم روی زمین گذاشتمش. می تواستم دور بعد که نوبتم شد آب را برای گل ببرم. به دنیا گفتم من چشم می گذارم و تو قایم شو من تا ده می شمارم و به دنبالت می آیم. چشمانم را بستم و شروع به شمردن کردم: یک دو سه … ده.
بلند داد زدم بیام؟ اما جوابی نشنیدم. گفتم پس میام. هر چه گشتم دنیا را پیدا نکردم او خیلی حرفه ای بود و من آماتور. برگشتم سرجایم دنیا سک سک کرده بود و برنده شده بود. باز هم من گرگ شده بودم. با حسرت به لیون آب روی زمین نگاه کردم این بار هم نشد چندین بار دیگر هم به امید اینکه برنده شوم به بازی ادامه دادم و اما هر بار دنیا برنده می شد. دیگر خسته شده بودم از این بازی تکراری که همیشه من بازنده بودم. به دنیا گفتم: چرا همیشه تو برنده می شوی؟ دنیا گفت: نیازی نیست موقع بازی دنبال من بگردی خودت را که پیدا کنی، آن وقت من هرجا که باشم مرا می بینی. تو نگاهت دنبال من است اما دلت دنبال گلی است که در حال خشکیدن است. در بازی روزگار اگر نگاه و دلت یکی نباشد برای همیشه گمشده هایت ناپیدا می مانند.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *