کلمهی پررنگ امروزم، “گذشته” بود. عادتهای گذشتگان، حرکاتی که در یک دورهای از زمان آدمها را منحصر به فرد میکند و حتی وقتی هزار سال دیگر هم در موردشان حرف بزنی با شکلگیری آن رفتارها در ذهن انسان آن دوره به خوبی مجسم میشود.
امروز با دوستم مشغول صحبت بودم که میگفت پدرم از گذشتهها عکسی دارد که تلفن را در دستانش دارد و مثلا مشغول صحبت کردن است. من هم دربارهی پدرم گفتم که با برادرهایم هرکدام به طور جداگانه روبروی هم ایستادهاند و عکس گرفتهاند. آنها این عکس را یک عکس مردانه میدانستند. شبی را به یاد آوردم که برادرم دوربین عکاسیاش را که تازه خریده بود به خانه آورد و همه را صدا کرد تا با هم عکس خانوادگی بگیریم. همه به نوبت ایستاده بودیم تا برادرم ژستهای عکاسی را برایمان توضیح دهد تا ما هم به همان حالت بایستیم و فلش دوربین آن لحظههای مصنوعی را ثبت کند. پدرم به عنوان بزرگ خانواده در همهی عکسها حضور داشت حتی با هر نفر تنهایی عکس میگرفت تا ارزش حضورش چندبرابر باشد.
چیزهایی که از آن شب یادم میآید همان عکسهایی است که جلوی چشمهایم رژه میرود و البته حس و حال آن لحظه و انتظاری که برای ظاهر شدن عکسها داشتم. در آن عکسها هیچ چیز مرتب نبود، نه لباسهایمان نه وسایلخانه و نه حتی ظاهرمان. نمیدانم آن دوربین یکهویی از کجا سر در آورده بود تا لحظههای یک شب زندگی ما را به تصویر بکشد. آن شب همه در عکسها یک لبخند پنهان داشتند. تعداد عکسها شاید به پنج شش تا هم نمیرسید. وقتی هم که عکسها آماده شد من و خواهرم نیشمان تا بناگوش باز بود و ذوق میکردیم از اینکه لحظهای از زندگی را کنار هم متوقف شدیم. آن شب تنها شبی بود که ما یک خانواده به معنای واقعی کلمه بودیم آن هم به واسطهی لنزهای یک دوربین. آن چند قطعه عکس تنها عکس خانوادگی ما بود.
جملهی ناگهان دیر میشود شاید به نظر یک جملهی کلیشهای باشد اما مفهوم سنگین و دردناکی دارد. آدمها در یک لحظه به خودشان میآیند و میبینند همه چیز تمام شده مانند مشتری که دیر به نانوایی میرسد و به جای نان، صدای نانوا را میشنود که به او میگوید: صف نایست نان تمام شده است. نان هست اتفاقا در تنور هم هست اما مال او نیست. زندگی هست فرصت هم هست اما گاهی دیگر آدمهایی که باید باشند نیستند. وجود آدمی را تصور کنید که سالها خوابیده است و حالا بیدار شده. معمولا اینجور مواقع میپرسند: من کیستم؟ اینجا کجاست؟ چه کسی او را میشناسد؟
فرق است بین اویی که نمیشناسد و اویی که نمی شناسندش. در هر دو حالت یک طرف به یاد نمیآورد اما در اولی او تنهاست به اندازه خودش، در دومی باز هم او تنهاست اما این بار به اندازهی تمام آدم هایی که میشناخته است.
آخرین دیدگاهها