دخترکی را دیدم که تنهایی در پارک نشسته بود و به اطراف نگاه میکرد. شخصیت آن دختر برایم جالب آمد. به اطرافم نگاه کردم تا خانودهاش را پیدا کنم تنها یک خانواده در آن نزدیکی بودند. گفتم حتما تا چند دقیقهی دیگر صدایش میکنند اما خبری نشد. بعد گفتم حتما با خانوادهاش قهر کرده، حتی خانمی که بچهی کوچکش را روی پاهایش گهوارهوار تاب میداد را به عنوان مادرش تصور کردم. خب لابد از این بچههایی است که شخصیت متفاوتی دارند، اما دیگر زیادی متفاوت شده بود. تا اینکه دیدم از جایش بلند شد به جای دیگری رفت و در بلندی روی سبزهها رو به شهر نشست و مشغول تماشای شهر شد هر از گاهی هم نگاهی به آن خانواده میکرد. کنجکاو بودم بدانم که دربارهی چه چیزی فکر میکند و اصلا او کیست و دلیل این رفتارش چیست؟ همچنان هر لحظه منتظر بودم تا برگردد پیش خانوادهاش اما انگار من اشتباه میکردم و آنهایی که در آلاچیق پارک نشسته بودند خانوادهاش نبودند چون این بیتوجهی از حد تصوراتم خارج بود. آخرین بار آن دختر را روی یک نیمکت سبز رنگ دیدم. کمی که مشغول خودم شدم او دیگر از آنجا رفته بود. آن دختر با موهای دم اسبی ذهنم را درگیر کرده بود. شب قبل از خواب به این فکر میکردم که آن دختر که بود؟ چرا با بقیه بچهها فرق میکرد؟ چرا نمیرفت کودکی کند؟ چرا در این سن تنهایی را برگزیده بود؟ در آن لحظه چه چیزی از ذهنش میگذشت؟ داستان آن دختر در آن شب تاریک چه بود؟ رفتار آن دختر مرا به یاد کودکیهای خودم انداخت روزهایی که میخواستم با مادرم قهر کنم تلاش میکردم تا او را نگران کنم تا دوستم بدارد و کاری که میخواستم را برایم انجام دهد. میرفتم در مکانهایی که به اصطلاح خودم پیدا کردنم ممکن نبود پنهان میشدم. مادرم هم دنبالم میگشت. آخرین بار پشت تشکها خودم را قایم کرده بودم اتفاقا متوجه صدایش هم شدم که دنبالم میگشت و بعد هم شنیدم که پدرم جای مرا به او گفت. نقشههایم نقش بر آب شده بود. چون دیگر مادرم نگرانم نبود پس سعی نمیکرد توجهم را جلب کند. مادرم رفت. من هم یواشکی از پشت تشکها بیرون آمدم. دقیقا همان روز بود که فهمیدم برای قهر کردن بزرگ شدهام. احساس میکنم آن دختر هم با خانوادهاش قهر کرده بود و آمده بود تا سفینهای از فضا بیاید و او را با خودش ببرد تا خانوادهاش نگرانش شوند و دنبالش بگردند. بچه ها خیلی خوب این موضوع را میفهمند که فقط نبودن است که باعث نگرانی میشود.
آخرین دیدگاهها